درباره من

در ایران که بودم، همیشه از اینکه من و هموطنانم مجبور بودیم بدون چون و چرا همه چیز را بپذیریم عذابم میداد، همیشه به این فکر بودم که باید به شکلی‌ به کسانی که در فشار هستند کمک کنم. هر روز که می‌گذشت دیدن فشارها و نابرابریها من را بیشتر زجر میداد. به عنوان یک معلم وظیفه خود می‌دانستم که باید به دیگران کمک کنم و سرمشق باشم و مبارزه کنم. از اینجا بود که مبارزه من شروع شد. از کودکی پدرم به من یاد داده بود که انسانه آزاده باشم و همه انسانها را به یک چشم نگاه کنم ولی‌ در جامعه مذهبی‌ ایران این غیره ممکن بود که آشکارا نظرات خود را بگویی بخصوص یک معلم باید طبق قوانین آنها عمل میکرد ولی‌ من آن معلم نبودم که آنها می‌خواستند و از این بابت خوش حل هستم که انسانیت در من هنوز زنده است، هر چند قیمت آن ترکه عزیزانم و از دست رفتنه سالها زحمات بود ولی‌ هنوز هم از راهی‌ که انتخاب کردم راضی‌ هستم چون انسانیت برای من در بالاترین درجه قرار دارد

وقتی به غربت آمدم احساس ميکردم تنها هستم ولی حلا که راه خود را انتخاب کرده ام، ديگر آن احساس را ندارم، بهوقتی به غربت آمدم احساس ميکردم تنها هستم ولی حلا که راه خود را انتخاب کرده ام، ديگر آن احساس را ندارم، به هر جا که ميروم احساس ميکنم خداوند دری به سوی من می گشايد و عيسی مسيح همراه من است.
اينجا ديگر همه انسانها با هم برابر هستند. هر مليت و مذهبی که داشته باشی، برای کمک کردن نمی پرسند. مسلمانی يا،… و فکر کنند که ايا ميخواهند به تو کمک کنند يا نه. نه از عتقادات خود سخنی به ميآن ميآورند و نه به آن اصرار ميورزند ولی در عمل انقدر محکم هستند که ميفهمی درجه اتقاد آنها تا چه اندازه بالاست.
اينها کسانی هستند که با رفتار و کردار خود و با کمک های بی دريغشان باعث شدند که من راه خود را انتخاب کنم و بفهمم که انسانييت هنوز تا چه اندازه زنده است.
چيزی که هميشه پدرم به آن اسرار داشت که من به آن وفادار باشم و من از راهی که رفته آم خوشحالم و آن را ادامه خواهم داد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

*